داستان سیزدهم : پیر زن همسایه

 

 

صبح با سرو صدایی که از بیرون خونه می اومد بیدار شدم. متوجه اعتراضات پیرزنی شدم ، که تند و عصبانی بزبان آلمانی حرف می زد.

سرد بود، لباس گرمی پوشیدم و رفتم دم در ، دیدم حسن آرام و خاموش ایستاده ، پیرزنی آلمانی حدود هفتاد ساله که خیلی زود متوجه شدم همسایه کناری اوناست ، دار با ناراحتی چیزهایی رو به حسن تذکر میده.بالاخره خسته شد وراهش را به سمت خونه خودش در پیش گرفت و دور شد.

حسن رو نگاه کردم ، لبخند تلخی زد و گفت: دیشب که در مورد کله سیاه ها گفتم برات.

پرسیدم : حالا چی حرفش چی بود؟

چند تا برگ زرد خشک شده را که توی باغچه خونه پیرزن افتاده بود نشون داد و گفت ادامه داد: میگفت : برگای خشک شده درخت خونه شما افتاده توی باغچه من !!!!!!!! .......

فکر کردم شوخی می کنه .... تبسمی کردم و گفتم : شوخی می کنی دیگه ؟!!!!!

با ناراحتی گفت : نه ......... کاملا جدی میگم .......

گفتم : یعنی چی؟ ...... خب فصل پاییز و باد میاد و برگا میرزه دیگه. اومدن و نیومدن باد و افتادن برگ درختا که دست تو نیست؟!!! ....... هست؟

حسن هر وقت ناراحت میشد و کاری از دستش بر نمی اومد . ابروهاش و جمع می کرد و میبرد بالا ...... و پاسخ داد : می گه باید پیش بینی می کردی و برگهای زرد درخت رو روز گذشته جدا می کردی .....

از یک طرف ناراحتی حسن اذیتم می کرد و از طرف دیگ خنده ام گرفته بود .

حسن در خالیکه بسمت دربر می گشت ، گفت : الان میام. داخل خونه شد و بعد از چند دقیقه با یک چنگک و خاک انداز دسته بلند برگشت. با احتیاط وارد محوطه چمن خونه پیرزن همسایه شد و برگهای  زرد و که تعدادشون حتی به ده تا هم نمی رسید . جمع کرد و با هم داخل خانه بر گشتیم . همزمان بارش برف هم شروع شد .

حسن گفت : فریده رفته سر کار و گلبهار رو هم رسونده مدرسه ، علی و محسن هم دانشگاه داشتن ،الان فقط من و تو خونه هستیم .  برو تا من صبحونه روآماده می کنم. دست وصورتت رو بشور و بیا ..... صبحونه رو با هم میزنیم و میریم بیرون گشتی توی شهر بزنیم.

ساعت یازده هم با فریده و خانم هونکه  قرار داری که میبرمت آتلیه اش . بشدت علاقمند هست که باهات ملاقات کنه .....

برای اینکه جو سنگین ماجرای برگ های خشک رو عوض کنم. گفتم : بابا اینجا هم خوشتیپی کار دست من داده .....

یواش لاله گوشم رو گرفت و بشوخی گفت : نه تو  دست بردار  نیستی.....  و ادامه داد اونا سرگرم  آماده سازی سالن نمایشگاه نقاشی ها و مراسم اعلام نتایج مسابقه هستن ، میخوان آخرین هماهنگی ها رو با تو انجام بدهند.

گوشم از تو دستش در آوردم و گفتم : چشم اوسا ...... رفتم که بیام بسمت دستشویی میهمان رفتم . وقتی بر گشتم بساط یک صبحانۀ مفصل پهن بود .

در حین خوردن صبحانه حسن مرتب از گذشته و خاطرات شیرینی که با هم داشتیم حرف میزد. که صد البته نشانه بارز دلتنگی او در کشور و فرهنگی غریبه است . که با روحیاتش سازگار نیست بود.

ساعت حدود نه ونیم بود که آماده بیرون رفتن شدیم. بارش برف شدید شده بود به همین دلیل  دوری توی شهر زدیم و نقاط دیدنی اونرو از توی ماشین بهم نشون داد . یک ربع به یازده به طرف محل آتلیه خانم هونکه حرکت کردیم.


موضوعات مرتبط: نمایشگاه فرانکفورت
برچسب‌ها: نمایشگاه فرانکفورت 12 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

تاريخ : سه شنبه 26 آبان 1398 | 12:40 | نویسنده : کاتب |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Bia2skin :.